عشق مامان و بابا ملینا جونمعشق مامان و بابا ملینا جونم، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

ملینا فرشته کوچولوی من

پایان 12 ماهگی

عزیزم 12 ماهگیتم تموم شد و وارد یه دوره جدیدی از زندگیت شدی.دیگه حسابی خانم شدی و عاقل هرچی میگم میفهمی و همه چیز رو میشناسی و حرف مامانی و بابایی رو گوش میدی مامانی و بابایی عاشقتن اینم گلچینی از عکسای 12 ماهگیت ...
25 مهر 1392

کارایی که تازه یاد گرفتی

برات آهنگ میخونم میگم قرش بده شما میگی هی هی قرکمرو هی هی دستا به کمر هی هی بلرزونش هی هی اینقدر بامزه میگی که میخوام یه لقمت کنم عااااااشق فلش کارتات هستی و وقتی من فلش کارت ها رو بهت نشون میدم با دقت گوش میدی و نگاه میکنی و تا تموم میشه جیغ میزنی که دوباره بهت نشون بدم و چیزایی که میشناسی و با جیغ زدن بهم میفهمونی وقتی بهت میگم بع بعی میگه بع بع دنبه داری شما با یه ادای خاص و صدای نازی میگی نه نه یه عروسک نی نی داری که خیلی دوسش داری و بغلش میکنی،تکونش میدی و میگی لالا و براش لالایی میخونی و لباستو میزنی بالا و بهش می می میدی بعدش خودت یادت میوفته میدویی میای می می میخوری   ...
25 مهر 1392

بازم رفتی تو اعتصاب غذا

چند هفته ای که دهنتو قفل میکنی و هیچی نمیخوری به جز شیر خیلیییییییییی بی قراری و خواب نداری شب تا صبح فقط گریه میکنی بازم تمام زبونت آفت زده الهی بمیرم برات خیلی عذاب میکشی ایشالله که زودتر خوب بشی عزیزم  
22 مهر 1392

شب زنده داری دیشب

دوشبه که با هزار ادا میخوابی تا میخوام بخوابونمت فرار میکنی میری بغل بابایی و خودتو لوس میکنی نمیزاری اونم بخوابه دیشب ساعت 4 صبح از خواب بیدارشدی رفتی بالاسر بابایی و بیدارش کردی بهش گفتی نانای گوشی بابایی رو گرفتی و برات آهنگ گذاشتم تو خونه راه میرفتی و میرقصیدی و میخوندی خلاصه تا 6.30 بیدار بودی و آخراش دیگه قاطی کرده بودی و فقط گریه میکردی بعد از یه جنگ طولانی و سخت بالاخره تسلیم شدی و خوابیدی  
18 مهر 1392

کلاردشت

سلام دختر گلم شنبه از کلاردشت برگشتیم و حسابی بهمون خوش گذشت به خاطر اینکه شما خیلی خانم بودی و مامانی و بابایی رو اصلا اذیت نکردی  هوا سرد بود و زیاد نتونستیم از خونه دربیایم بیرون ولی تو باغ میرفتیم میگشتیم و توت فرنگی میچیدیم و  شماعاشق توت فرنگی شده بودی آخه تا حالا بهت نداده بودم اینقدر سرد بود که بخاری روشن کردیم و شما شیطونی کردی و دست زدی به بخاری و دستت سوخت البته زیاد داغ نبود ولی بازم از رو نرفتی و همش میرفتی سمت بخاری اینم عکساش ...
9 مهر 1392

کارهای جدیدی که کردی

مامان جون اومده بود بالا که مراقب شما باشه من کار داشتم انجام میدادم هی رفتی دست زدی به پوشکتو به مامان جون میگفتی در مامان جون بهم گفت جاشو عوض کنم گفتم نه فکر نکنم تازه عوضش کردم شما ول کن نبودی و دیدی که ما بهت توجه نمیکنیم رفتی دراز کشیدی و پاهاتو باز کردی و پوشکتو کشیدی و گفتی در وقتی اومدم بازت کردم دیدم حسابی جیش کردی الهی مامان فدات شه که اینقدر میفهمی پیراهن بابایی رو مبل بود مامان جون گفت وای پیراهن بابایی رو ببین چقدر کثیفه شما هم پیراهن و برداشتی و بردی انداختی لباسشویی قربونت برم عاشقتم وقتی حلقه هوشتو بازی میکنی بهت میگم رنگ زرد کدومه برمیداری و میگی اینه اینه رو تازه یاد گرفتی ماشالله همه چیز رو میشناسی و همه حرفامو می...
9 مهر 1392

واکسن 12 ماهگی

بالاخره دیروز صبح بردمت واکسنتو زدم خیلی راحت بود فقط موقعی که سوزن و زد به دستت یه کم گریه کردی و زود آروم شدی ماشالله قد و وزنتم خیلی خوب بود 11.200 وزن و 86 قدت باز باید 15 ماهگی ببرمت برای قد و وزن و 18 ماهگی آخرین واکسنته دیگه تا 6 سالگی واکسن نداری آخیش خیالم راحت میشه از واکسن زدن نمیدونی چه عذابی میکشم وقتی بهت واکسن میزنن عشقم
8 مهر 1392